باز یک روز قشنگ تابستانی دیگر رسیده بود. لاکیلا که آن روز صبح حسابی همراه دوستانش بازی کرده بود به خانه اش بر می گشت تا غذا بخورد و برای بعدازظهر کمی بخوابد. او که خوشحال و خندان حرکت میکرد ناگهان متوجّه بال بال زدن پرنده کوچکی در گوشه خانه اش نشسته...
در این قصه با لاکیلا و سیاهسر همراه شو تا یاد بگیری ترس از تجربههای جدید چه معنایی دارد.
پری این قصه هم به تو یاد می دهد که تفکر خلاقانه داشته باشی.
لطفا جهت مشاهده محتوای اصلی اعتبار تهیه فرمایید.
خرید اعتبار