لاکی‌لا و فلفلی

باز یک روز قشنگ تابستانی دیگر رسیده بود. لاکی­لا که آن روز صبح حسابی همراه دوستانش بازی کرده بود به خانه­ اش بر می­ گشت تا غذا بخورد و برای بعدازظهر کمی بخوابد. او که خوشحال و خندان حرکت می­کرد ناگهان متوجّه بال بال زدن پرنده کوچکی در گوشه خانه ­اش نشسته...

 

در این قصه با لاکی‌لا و سیاه‌سر همراه شو تا یاد بگیری ترس از تجربه‌های جدید چه معنایی دارد.
پری این قصه هم به تو یاد می ­دهد که تفکر خلاقانه داشته باشی.

 

 

get-credit

لطفا جهت مشاهده محتوای اصلی اعتبار تهیه فرمایید.

خرید اعتبار

قصه های مرتبط

از پری هوشی بیشتر بدانید
cloud cloud cloud cloud