نزدیکیهای پاییز بود. پریشُکرا منتظر بود صدای هوی هوی جنابِ باد سبداش را پُر کند، ولی نه خبری از جنابِ باد شد و نه خبری از پُر شدن سبداش با نورهای درخشانِ شادی و شکرکردن جناب باد. پریشکرا بالهایش را باز کرد و عازم یک سفر هیجانانگیز دیگر شد تا جناب باد را پیدا کند و ببیند او کجاست...
در این قصه با جناب باد همراه شو تا یاد بگیری از انجام کارها نترسی.
پری این قصه هم به تو یاد میدهد که از تجربههای جدید استقبال کنی.
.
لطفا جهت مشاهده محتوای اصلی اعتبار تهیه فرمایید.
خرید اعتبار